آنقدر ایستاده خندیدم و خوابیده گریستم که فریاد کشیدن در کابوسها یادم رفت...
تلفن زنگ میخورد.نامها می آیند و میروند.عروسک ها خسته اند.میروم روی تخته مینویسم: "کسی یه داف ارزون نمیخواد؟! " بعد توی ذهنم برای شنوندگان عزیز توضیح میدهم که من خاصیت های زیادی دارم که داف ها ندارند .مثلا میتوانم بفهمم.با اینکه میدانم حماقت بزرگترین نعمت خداوند است.
در جایی خواندم:"کرگدن ها هنگام خودنمایی خمیازه میکشند."برای همین است که چشمانشان پر از اشک میشود.رختخواب من نیز صبح ها خیس خیس است. مادر میگوید شیطان آمده است و چیزهایی زیر لب زمزمه میکند.چیزهایی که درست نمیدانمشان. فقط این را میدانم که عینک جدید دست فلزی ام هیچ نقشی در رنگ دنیا نداشته است. همه چیز به طرز وحشتناکی غیر واقعی پیش میرود.
میخواهم هیچکس نباشم و تنها باشم... خوابم می آید و هنوز باد گرم از پنجره به درون اتاق میریزد. شاخ هایم را در زیر پتو قایم میکنم و شعری از لورکا میخوانم. -لورکا،لورکا،شاعر ترانه های خاموش،یادت سبز- و این تنها جمله ایست که قبل از خواب تکرار میکنم.
پسرکان روزهای آفتابی.رنگ های من تمام شده اند. همه ی شان را ریختم در چاه توالت و با کشیدن یک نخ از تمامیشان خلاص شدم. شایدم تکه ای از خودم را هم ریخته باشم،نمیدانم.
میروم پای تخته و مینویسم: روی پل دویدن حس خوبیست.مثل رسیدن به آخرین کوچه ی بن بست...
پ.ن:میخواهم تا چند وقتی اینجا را لانه ی کلاغان کنم.
● آستانه
تمام کلاف ها را به هم تابیده ام بغض ها را بوسیده ام خواب ها را خوابیده ام لحظه ها را رقصیده ام و تو در آستان تمام لبخند ها مرا به آتش مقدس روحت به خاک نشانده ای
حلقه میزند به دور هلال کمرم -عقرب یاغی- و مست میشود ... ! مثل زالوی پیر سگجان یک روزه میمکم عقده های کودکیم را
من گسترده میشوم به وسعت گستردگی و فریاد میکشم:مرد باش.بجنگ و تباه شو.با تو ام.قهرمان آرمانهای کوچک. تاب میخورم تاب میخورم و رها میشوم تاب میخورم و بی تاب میشوم ت ا ب ... کمی بالا تر ساختمان های سیمانی دستهاشان را برده اند رو به خداترین خدا
چرک ها پایین میخزند از شیشه های چشمانشان
طناب خنده هایم پاره میشود و من ...رها...ر ه ا ....
پ.ن:این عکس مال من نیست.دزدیدمش.از یک دیوونه کش رفتم.کلی باهاش تاب خوردم. بالا آوردم و تمامش رو نوشتم.هر شکایت قانونی و غیر قانونی قبوله.بنالید.
● کویر
ناخن هایم را میکشم روی یال اسب 14 ساله ی پیر بعد مثل اجداد خدابیامرزم "هی" میکنم و می تازم کلاه حصیری از سر بر میدارم و به ستاره هایی که نخهاشان در رفته است و افتاده اند روی چمن ادای احترام میکنم
اینجا شب ها آسمان آنقدر پایین می آید که دستهایم در جوهر تا آرنج فرو میرود .... پشت همین فواره ی رنگی زیر بید مجنون روی تخته سنگ تصویر من کویر را به صلیب میکشد....
● بازی
دلم را میگیرم و پرت زمین میشوم گاهی هم دلم مرا میگیرد آنوقت من پرت زمینش میکنم بازی جالبی است
پ.ن:ما بلند میشویم ما قد میکشیم ما خمیازه میکشیم اما آرواره هامان در نمیرود!
● میخ
از آنور دیوار صدای تق تق می آید کسی میخ میکوبد پشت به دیوار می ایستم و سعی میکنم تیزی میخ آنور کوبیده و این طرف در آمده را در جمجمه ام فرو کنم بعد مثل مترسک ها میخ دیوار شوم اینگونه است که سرهای عابرین پیاده یک جای میخ خالی دارد برای کوبیدن و کوبیده شدن!